تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

اشتهات بهتر شده...

شنبه ٩٠/٣/٧  امروز صبح واست تخم مرغ نیمرو کرده بودم یه کم خوردی. واسه ناهارت هم کباب دیگی درست کرده بودم  اون رو هم بخوبی و دولوپی خوردی. خدا رو شکر فکر کنم شربت اشتها کار خودش رو کرده. یکشنبه ٩٠/٣/٨  امروز خونه مامان نسرین بودی. دختر خوبی بودی و اذیت نکردی. شب هم میخواستیم بریم خونه عمو علی دیدن آبتین. ولی مثل اینکه آبتین و مامانش خونه نبودن و عمو علی تنها بوده. ...
9 خرداد 1390

٥ شنبه غذا نمیخوری=دعوات کردم - جمعه مهمانی و غش کردن آبتین

٥ شنبه ٩٠/٣/٥  امروز صبح من و شما از صبح با هم بودیم . الان ١ هفته است که هیچی غذا نخوردی.دیگه مریضیت باید خوب شده باشه نمیدونم چرا هیچی نمیخوری. خیلی از این بابت اعصابم خرده و بهم ریختم... صبح واست تخم مرغ درست کردم نخوردی. ظهر پلو ماهیچه واست پختم بازم نخوردی. به زور غذا کردم تو دهنت  توفشون کردی بیرون و انگشتت رو کردی تو دهنت تا بقیه اش را هم بکمک دستت در بیاری . بعدش هم گریه و غش و ضعف میکنی و دعوا داری که چرا بهت غذا دادم بخوری - منم اعصابم خرد شد و یه خرده دعوات کردم و به غش و گریه هات محل نگذاشتم شما هم که حسابی بهت بر خرده بود همینطوری جیغ میکشیدی و گریه ناله میکری. یه مدت که گذشت طاقتم سر شد و اومدم بغلت کردم و ناز ...
9 خرداد 1390

بالکن توری کشیده- تب و مریضی جوجوی مامان

5شنبه 29/2/90   امروز ظهر بابا جواد اومد و کولرمون رو وصل کرد. شما هم طبق معمول هر روز مشغول شیطونی بودی. شب هم بابا جواد و مامان نسرین دوباره اومدن پیشمون. بابا جواد اومد و واسه نرده های بالکن توری کشید تا شما لای نرده ها گیر نکنی یا خودت رو پایین نندازی. جمعه  30/2/90 امروز صبح ساعت 5 همسایه روبروییمون داشت مینی کامیونش رو  پارک میکرد کنار دیوار که یهو میخوره به لوله گاز و لوله رو میشکونه و گاز میزنه بیرون . صدای خیلی وحشتناکی داشت. با وحشت از خواب پریدیم و رفتیم اون ور خونه طرف بالکن. عمو حامد اینها هم که خیلی ترسیده بودند و یکسر جیغ میزدن و رفتن توی حیاط. بعد از ربع ساعت از اداره گاز اومدن و درستش کردن.ولی صبح جم...
9 خرداد 1390

یکشنبه 25/2/90- دوشنبه26/2/90 - آب بازی تو حوض

یکشنبه 25/2/90  امروز صبح من اداره نداشتم بجاش باید دانشجوها رو میبردم کارآموزی بیمارستان. صبح بابایی منو دم بیمارستان پیاده کرد و شما رو هم برد خونه مامان شایسته .حدودهای ساعت 10 کارم تموم شد . رفتم اداره گذرنامه 2 تا فرم تمدید گذرنامه واسه شما و باباییت گرفتم و بعدش اومدم خونه بابا بزرگیت پیش شما... ناهارمون رو خوردیم لالایی هم 2تایی کردیم. عصر عمو حامد و عمو علی اینها اومدند اونجا . عمو علی اینها هفته پیش رفته بودند تهران نمایشگاه کتاب از طرف دانشگاهشون و بعدش هم شمال محمودآباد .تو تهران دوربینشون رو از تو کیفشون دزدیده بودند. واست از نمایشگاه کتاب تهران هم یه بسته کتاب و سی دی کلیله و دمنه خاله ستاره رو آورده بود. واسه من هم یه ...
9 خرداد 1390

٤ شنبه 90/3/4 هنوز حالت بده- رفتیم دکتر علوی

٤ شنبه ٩٠/٣/٤   شما دیشب حالت بهم خورده بود واسه همین من نمیخواستم امروز برم اداره و میخواستم پیش شما باشم. صبح که رفتیم خونه بابا جواد بهت شیر دادم و خوابیدی. خیلی خسته بودی چون دیشب خوب نخوابیده بودی و همش به خودت میپیچیدی. منم دیدم شما لالا کردی و کاری هم از دست من بر نمیاد بابا جواد هم غر میزد و میگفت برو اداره . خلاصه طبق معمول شما رو گذاشتیم پیش مامان نسرین و رفتیم اداره...  عصر هم شما دوباره حالت بهم خورد واسه همین خیلی نگران شدم و زنگ زدم دکتر علوی واست وقت گرفتم. ساعت ١٠ وقتمون داد. عصر من رفتم آرایشگاه شما هم همراه بابایی رفتی خونه بی بی جون تا بی بی واست تخم مرغ بشکونه (نظرت رو بگیره). مثل اینکه اونجا رفتی بغل عمه سکی...
8 خرداد 1390

سه شنبه 90/3/3 -کادو مامان نسرین -دوباره مریضی تهوع هم داری-

سه شنبه  90/3/3   امروز صبح که میخواستم بیام اداره شما بیدار شدی و چسبیدی بهم- مجبور شدم بمونم و دوباره بهت شیر بدم تا بخوابی. ولی تا از کنارت بلند میشدم چشمای کوچولوتو باز میکردی و میزدی زیر گریه. فهمیده بودی که میخوام برم واسه همین شش دونگ حواست به من بود . چشمات بسته بود ولی تا رفتن من رو احساس میکردی بلند میشدی و جیغ میکشیدی. (حسابی دلم رو خون کردی تاتای مامان). تا ساعت 8 صبر کردم دیگه ادارم خیلی دیر شده بود دادمت به مامان نسرین و رفتم اداره . مامان نسرین آوردت تو حیاط تا سرگرم بشی ولی مثل اینکه فایده نداشته و تا 1 ساعت بعد از رفتن من داشتی گریه میکردی و جیغ میکشیدی و آخرش هم حالت بهم خورده و بالا آوردی... (مامان...
4 خرداد 1390

بدون عنوان

کو دکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین وا...
3 خرداد 1390

بدون عنوان

گویند چو زاد مرا مادر                             پستان به دهن گرفتن آموخت شبها بر گاهواره ی من                           بیدار نشستُ خفتن آموخت دستم بگرفتُ پا به پا برد                          تا شیوه ی راه رفتن آموخت یک حرفُ...
3 خرداد 1390